خدایا !کسی غیر از تو با من نیست ...

.

خیالت اززمین را حت . که حتی روز روشن نیست...

.

کسی اینجا نمی بینه که دنیا زیر چشماته !

.

یه عمره یادمون رفته ، زمین دار مکافاته !

.

فراموشم شده گاهی ،که این پایین جه ها کردم !

.

که روزی باید از اینجا بازم پیش تو برگردم

.

خدایا وقت بزگشتن یه کم با من مدارا کن

.

شنیدم گرم آغوشت اگه میشه منم جاکن...

.

.

.

 

 

 




تاریخ: یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط leily
فکرشو بکن اگر میشد چی میشد!!!!!؟؟؟؟ همسر دلخواهت رو از بین گزینه های موجود دانلود کنی؟ چشم و مغز و قلبمون یه جلسه تشکیل بدن تکلیفشونو با ما روشن کنن. شب خواب ببینی که یک ماه داری میری سر کار ،صبح که بیدار شدی حقوقشو بگیری. پشه ها به جای اینکه خونمون رو بمکن ، میومدن چربی های اضافه بدنمون رو می مکیدن. آخر شبها رفتگرا سوار جاروهاشون بشن برن خونه. ... موهات"فر"باشه ، روش پیتزا بپزی بوق زدن ممنوع باشه ماشینتو بذاری رو ویبره. زنگ بزنی آژانس بین المللی انرژی اتمی، بگی یه ماشین می خوام. رادیو رو روی یه موج سه متری تنظیم می کردی می رفتی موج سواری. ماهی از آب در بیاد تو ساحل سیگارشو بکشه برگرده تو آب. تو مطب نفر قبل از تو که میره تو اطاق دکتر، بری در بزنی بگی زود باش. حراست دانشگاه دم در با دقت نگات کنه ، اشکالای آرایشیتو بگه ، برات درسش کنه.لوازم آرایش بهت قرض بده ، یادت بده چجور آرایشی بهت میاد ...؟ توی کُشتی حریفتو خاک کنی یه فاتحه هم بخونی بری رو مانیتورت مگس بشینه، با موس بگیریش، بندازیش تو ریسایکل بین !؟ با پرگار مثلث بکشی!؟ تو گوگل سرچ می کردی "نیمه گم شده ی من" عکساشو واست می آورد راحت پیداش می کردی!!!؟ شامپو ضدِ شوره بخوری ، دلشوره هات تموم بشه...؟ روی رادیو، تور بکشی بشه رادیاتور. یکم از هوای اطراف وایرلستو بکنی توی کیسه. هر وقت اینترنت نداشتی یه سیم بندازی توش استفاده کنی. رگ قلبت بگیره به جای اینکه بالون بزنن پاراگلایدر بزنن. یه دختر رو برات نشون کنند با سنگ بزنیش. بری مکه به جای سنگ زدن به شیطون یه چاقو در بیاری بکنی تو شکمش خیال همه رو راحت کنی.. پست بعدی با یک داستان اپ میکنم ممنون


تاریخ: شنبه 23 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط leily
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید. به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.» آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.» عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.» زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.» زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.» زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟» عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.» مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.» عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟» پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »


تاریخ: شنبه 23 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط leily
دانه ای که سپیدار بود دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید ." اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد. دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: "نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی." خدا گفت: "اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی." دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد.


تاریخ: شنبه 23 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط leily
در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود : مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند. اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند پائلو کوئیلو همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!


تاریخ: شنبه 23 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط leily
آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟پدر گفت ،پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهءمرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند.از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند. .. پسر گفت ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس، مرد و زن را به دعایت مشغول سازم ‫پدر همان دم، جان به جان آفرین تسلیم کرد. ‫از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود وازآن پس خلایق میگفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط میدزدید وچنین بر مردگان ما روا نمیداشت.


تاریخ: شنبه 23 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط leily

 

 

 




تاریخ: پنج شنبه 21 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط leily
مسافر: شهسواری به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زیر بار مشقات نمي كند. ديگري گفت: موافقم . اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آیم وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد شهسوار اولي گفت:مي بيني؟ بعداز چنین صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم! ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند... مرشد مي گويد: تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند


تاریخ: یک شنبه 17 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط leily
گفتم نمی دانم که در قید که هستی طرفدار خدایـــی یا بت پرستـــی نمی دانــــم در این دنیــــای محشــر به چه عشقی چنین ساکت نشستی گفت طرفدار خدایم عشقم ای یــــار ازاین عاشق کشیها دست بــــردار که کاربت پرستی بی وفــــایی است نه من که غصه ام دردجدایی است گفتــــــم خدا را نیست هرگزکــــاری که تو خـــــود ناخــدای روزگـــــاری به روی ورقی در هـــــم شکستــــه مثل ماهـــی که رو ابرها نشستــه گفت اگر من ناخـــــدایم با خدایــــم نکن تو مرا از خدای خود جدایـــم به تو محتاجم ای یــــــــار موافــــــق به تو محتاجم ای همراه عاشــــــق


تاریخ: شنبه 16 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط leily
درجلسه ی امتحان عشق من مانده ام ویک برگ سفید یک دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل تنهایی دلتنگی... درد دل من دراین کاغذ کوچک جا نمی شود در سکوت بغض آلود قطره ی کوچک هوس سرسره بازی می کند وبرگه سفیدم عاشقانه قطره را به آغوش می کشد... عشق تو نوشتنی نیست در برگه ام کنار آن قطره یک قلب کوچک می کشم وقت تمام است برگه ها بالا.......


تاریخ: شنبه 16 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط leily

 

گـــــاهی نـــــه گریـــــه آرامت می کنــــد
و نـــــــــــه خنــــــــده
نــــــــه فریـــــــــاد آرامــت می کنــــــــد
و نـــــــه سکــــــــوت
آنجـــــاست کـــــه بـــا چشمانی خیس
رو بـــه آسمـــــان می کنی و می گویی
خدایــــــا
تنهـــــا تــــو را دارم
تنهـــــــایم مگـــــــذار




تاریخ: جمعه 15 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط leily

 

 

همیشه روزرا با اندیشه ای مثبت به پایان رسانید.

مهم نیست که چقدرسخت گذشت

فردا فرصتی تازه است برای بهترکردن آن.




تاریخ: پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط leily

 

بهترين سخن، آن است كه قابل فهم و روشن و كوتاه باشد و خستگى نياورد.
.

.

.


به کمک اوست ذهنی می گوید

دستی می رقصد قلمی روان می شود و صفحه سپیدی سیاه نگاشته می شود.

این هم بگویم هر سیاهی بد نیست باور نمی کنید ؟

 از قلم بی جوهر سوال کنید چه می کشد؟!

.

.

.

 

نوشته های اینجا کپی نیست.

.تاثیر نگیر از هر نوشته ای ولی تاثیر بذار.

من نیز کامل نیستم اما خوشحال می شوم مکمل ناقصی من باشید در هر نوشته ای.

.

.

.

زیبا نوشتن هنر نیست عمل به نوشته های زیبا هنر است.

من می نویسم که شایدلحظه ای
توانسته باشی خودت را خوانده باشی

نوشته های من حرف ندارند.

بیشتر ازعشق ،از پول،از ایمان ،از شهرت ،از انصاف
"به من حقیقت بده"

.

.

.

............




تاریخ: پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط leily

 

کاش می شد طعنه زد بر سرنوشت 

زندگی را خط زد و از سر نوشت

روزها رنگی تر از رنگین کمان

ماه ها هم مثل هم

اردیبهشت




تاریخ: پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط leily

 

خدایا به قدر ظرفیتمان به ما درد بده ! خدایا من از تو بهشت نمی خواهم بهشت من عزیزانم هستند،

آرامش و شادمانی آنها، چه مرا به خاطر بیاورند چه نه، چه دوستم بدارند چه فراموشم کرده باشند،

خدایا مرا در برزخ این دوست داشتن ها نگه دار که بهشت من همین است...

.

.

.

چه باد بوزد چه رود برود چه آفتاب بتابد چه گل بروید ... چه این چرخ باشد چه نباشد!

زندگی بی من، بی تو، بی ما آزاد و رها می رود و می روید و می وزد و می تابد و می چرخد...

چنان خودمان را می نگرییم که گویی هستی با تمام آنچه به ما تعلق دارد تنها و تنها حول محور ماست که می گردد!

تمام تعریف هایمان، تمام معیارها و باورهایمان مبنای جهان می شود و گه گاه که دچار تلاقی افکارمان با دیگران می شویم ناگهان پنجره ای رو به بیرون باز می گردد اما حیف که ذوق زدگی و

برانگیختگی مان کوتاه است و خیلی زودتر از آنچه که خودمان به یاد بیاوریم این دریچه بسته می شود و ما دوباره نقطه ی پرگار جهان می شویم.

ما و هر آنچه به اش تعلق داریم و داشته ایم...

 




تاریخ: پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط leily

 

در عشق مثل خورشيد باش
در مهرباني مثل باران
و در صداقت مثل چشمه
در پناه حضور سبز تو ، طوفان غم ، مرا جا مي گذارد .
در كنارت ژرفاي آرامش را احساس ميكنم
و بي تو سيل بي رحم تنهايي مجالم نمي دهد
پلكهاي مرطوب مرا باور كن ، ا ين باران نيست كه ميبارد ، صدا ي خستهي من است كه از چشمانم
بيرون ميريزند.




تاریخ: پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط leily

من دردهایی که از گوشه های لب تا می خورند،

که از گوشه ی چشم می افتند،

که با چشمهای به زمین دوخته گره خورده اند

را می شناسم...

من جیغ های شعف انگیز،

جهیدن های ذوق آور ،

تکانه های رقصان

و خنده های از ته دل را دیده ام

اما نکشیده ام، نرقصیده ام و نخندیده ام...

گویی من اندوه را زیسته ام و خنده را تنها لمس کرده ام،

غصه را خورده ام و شادی را تنها بوییده ام،  

درد را کشیده ام و آرامش را ...

جیغ های ممنوع،

تکانه های حرام،

خنده های گناه...  

شادی هایمان را حرام کردند...

و ما در این حرام ها، دین داری کردیم و خدا را کافر شدیم،

در این گناه ها،  ریاکارانه بزرگ شدیم

و در این ممنوع ها، غر زده ایم و غر زده ایم و غر زده ایم...  

و سرآخر با ادبیات تلخ همه ی دنیا را توبیخ کرده ایم،

همه ی آنها که خندیدند،

که رقصیدند

و ذوق زده جیغ زدند! 

ما نمی دانیم که

مزه زندگی به چشیدن شادی ست

ذائقه مان تغییر کرده است... تلخ می پسندیم و تند می چشیم

و خودمان را فریفته ایم به این که

اندوه ما را عمیق تر و قوی تر خواهد کرد!

و چنین شد که بودنمان تباه شد ...

 هنوز هم انگشت اشاره ی توبیخ و هیس به سمتمان نشانه رفته است...

هنوز هم چرک می پسندیم و چرک می نویسیم و تیره می پوشیم و تیره می بینیم...

به کجای این دنیا آویخته شده ام!

به میخ کدام باید و نباید؟!

کسی نیست که رهایمان کند...

بیهوده امید مبند به دستان دیگری،

به دامان دیگری،

به آمدن ناجی،

بیهوده امید مبند...

اینجا کسی نیست جز خودت...




تاریخ: پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط leily

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 23
بازدید کل : 21265
تعداد مطالب : 48
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1