گـــــاهی نـــــه گریـــــه آرامت می کنــــد
و نـــــــــــه خنــــــــده
نــــــــه فریـــــــــاد آرامــت می کنــــــــد
و نـــــــه سکــــــــوت
آنجـــــاست کـــــه بـــا چشمانی خیس
رو بـــه آسمـــــان می کنی و می گویی
خدایــــــا
تنهـــــا تــــو را دارم
تنهـــــــایم مگـــــــذار
همیشه روزرا با اندیشه ای مثبت به پایان رسانید.
مهم نیست که چقدرسخت گذشت
فردا فرصتی تازه است برای بهترکردن آن.
بهترين سخن، آن است كه قابل فهم و روشن و كوتاه باشد و خستگى نياورد.
.
.
.
به کمک اوست ذهنی می گوید
دستی می رقصد قلمی روان می شود و صفحه سپیدی سیاه نگاشته می شود.
این هم بگویم هر سیاهی بد نیست باور نمی کنید ؟
از قلم بی جوهر سوال کنید چه می کشد؟!
.
.
.
نوشته های اینجا کپی نیست.
.تاثیر نگیر از هر نوشته ای ولی تاثیر بذار.
من نیز کامل نیستم اما خوشحال می شوم مکمل ناقصی من باشید در هر نوشته ای.
.
.
.
زیبا نوشتن هنر نیست عمل به نوشته های زیبا هنر است.
من می نویسم که شایدلحظه ای
توانسته باشی خودت را خوانده باشی
نوشته های من حرف ندارند.
بیشتر ازعشق ،از پول،از ایمان ،از شهرت ،از انصاف
"به من حقیقت بده"
.
.
.
............
کاش می شد طعنه زد بر سرنوشت
زندگی را خط زد و از سر نوشت
روزها رنگی تر از رنگین کمان
ماه ها هم مثل هم
اردیبهشت
خدایا به قدر ظرفیتمان به ما درد بده ! خدایا من از تو بهشت نمی خواهم بهشت من عزیزانم هستند،
آرامش و شادمانی آنها، چه مرا به خاطر بیاورند چه نه، چه دوستم بدارند چه فراموشم کرده باشند،
خدایا مرا در برزخ این دوست داشتن ها نگه دار که بهشت من همین است...
.
.
.
چه باد بوزد چه رود برود چه آفتاب بتابد چه گل بروید ... چه این چرخ باشد چه نباشد!
زندگی بی من، بی تو، بی ما آزاد و رها می رود و می روید و می وزد و می تابد و می چرخد...
چنان خودمان را می نگرییم که گویی هستی با تمام آنچه به ما تعلق دارد تنها و تنها حول محور ماست که می گردد!
تمام تعریف هایمان، تمام معیارها و باورهایمان مبنای جهان می شود و گه گاه که دچار تلاقی افکارمان با دیگران می شویم ناگهان پنجره ای رو به بیرون باز می گردد اما حیف که ذوق زدگی و
برانگیختگی مان کوتاه است و خیلی زودتر از آنچه که خودمان به یاد بیاوریم این دریچه بسته می شود و ما دوباره نقطه ی پرگار جهان می شویم.
ما و هر آنچه به اش تعلق داریم و داشته ایم...
در عشق مثل خورشيد باش
در مهرباني مثل باران
و در صداقت مثل چشمه
در پناه حضور سبز تو ، طوفان غم ، مرا جا مي گذارد .
در كنارت ژرفاي آرامش را احساس ميكنم
و بي تو سيل بي رحم تنهايي مجالم نمي دهد
پلكهاي مرطوب مرا باور كن ، ا ين باران نيست كه ميبارد ، صدا ي خستهي من است كه از چشمانم
بيرون ميريزند.
من دردهایی که از گوشه های لب تا می خورند،
که از گوشه ی چشم می افتند،
که با چشمهای به زمین دوخته گره خورده اند
را می شناسم...
من جیغ های شعف انگیز،
جهیدن های ذوق آور ،
تکانه های رقصان
و خنده های از ته دل را دیده ام
اما نکشیده ام، نرقصیده ام و نخندیده ام...
گویی من اندوه را زیسته ام و خنده را تنها لمس کرده ام،
غصه را خورده ام و شادی را تنها بوییده ام،
درد را کشیده ام و آرامش را ...
جیغ های ممنوع،
تکانه های حرام،
خنده های گناه...
شادی هایمان را حرام کردند...
و ما در این حرام ها، دین داری کردیم و خدا را کافر شدیم،
در این گناه ها، ریاکارانه بزرگ شدیم
و در این ممنوع ها، غر زده ایم و غر زده ایم و غر زده ایم...
و سرآخر با ادبیات تلخ همه ی دنیا را توبیخ کرده ایم،
همه ی آنها که خندیدند،
که رقصیدند
و ذوق زده جیغ زدند!
ما نمی دانیم که
مزه زندگی به چشیدن شادی ست
ذائقه مان تغییر کرده است... تلخ می پسندیم و تند می چشیم
و خودمان را فریفته ایم به این که
اندوه ما را عمیق تر و قوی تر خواهد کرد!
و چنین شد که بودنمان تباه شد ...
هنوز هم انگشت اشاره ی توبیخ و هیس به سمتمان نشانه رفته است...
هنوز هم چرک می پسندیم و چرک می نویسیم و تیره می پوشیم و تیره می بینیم...
به کجای این دنیا آویخته شده ام!
به میخ کدام باید و نباید؟!
کسی نیست که رهایمان کند...
بیهوده امید مبند به دستان دیگری،
به دامان دیگری،
به آمدن ناجی،
بیهوده امید مبند...
اینجا کسی نیست جز خودت...